و سلامی به بلندای سکوت... می دونم، از وقتی که نبودم خیلی می گذره...راستش با خودم نتونستم کنار بیام ولی برگشتم... چند ماهیه که دیگه نمی تونم شعر بگم... ولی شعرای زیادی هست که آپ نکردمشون... واسم دعا کنین، با همین شروع می کنم، منتظر نظرهاتون هستم قلب


چشم...

خون می بارد امشب

از برای حال بی حالم

برای حال رسوایی و غمهایی که می دانم

برای جار و جنجالی که عاشق ها به پا کردند

برای مونس و همدم

برای آنکه بیمارم...

 

نَفَس...

امشب دگر با من

ندارد روح جان بخشی

نداردحُرم قبلی را

ندارد شادی و مستی

نمی خواهد به یکباره به حال قبل برگردد

به هق هق می رسد اما

نمی خواهم که برگردی...

 

عقل...

رفته تعطیلات و از ماندن رها گشته

چنان مستان هر جایی

به غربت آشنا گشته

همه گویند: مستی را، برای عقل می باشد

برای بی هوا گشتن

برای خلق سرگشته...

 

زمان...

می خواندم گویی

به سوی مرگ تدریجی

به سوی ساحلی کز دور می بینم

به سوی ناله های شب

به سوی کفر و سرپیچی

به سوی گریه و تشویش و تنهایی و بی عقلی

به سوی بی قراری ها

به سوی عزلت و دیوار و درویشی...

 

دل...

برای دیگری می زد

ولی امروز اِستاده

چنان موری که در چنگ ملخ در دام افتاده

چکاچاک هزاران تیر و شمشیر و کمان و سنگ می آید در این قلب پریشانم

که بعد از او...

عجب جنگی ببین در این سکوت تلخ رخ داده...

 

                                                                         سکوت...

 





تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:کاش,می شد,
ارسال توسط پارسا

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد